امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

من و مامان و بابام

خبرخوش

1391/5/20 3:10
نویسنده : مامان و بابام
717 بازدید
اشتراک گذاری
 
عز یز دل مامان

روز اول خرداد بود که با اصرار بابایی و مامان جون من بالاخره رفتم

برای آزمایش مامان جون اینقدر استرس و ذوق داشت خودش رفته

بود که جواب رو بگیره و وقتی خانم منشی گفته بود آماده نیست

گفته بو د من همین جا میشینم تا آماده بشه بعد از اینکه فهمیده بود

شما تو دل مامانی هستی با گریه تمام راه رو اومده تا به من بگه .

من تازه داشتم آماده می شدم برم جواب رو بگیرم که مامان جون زنگ

زد و اومد تو همون دم در ِّدرحالی که گریه می کرد گفت:

«مامان شدنت مبارک» دیگه کسی نمی تونه بچشو به رخ تو بکشه.

بعد از کلی گریه به بابایی زنگ زدیم باور نمی کرد مدام تکرار می کرد جوابش درسته. بعد مامان جون به عزیز زنگ زدو گفت عزیز هم پشت

تلفن گریه می کرد و خدا رو شکر می گفت.بعدش مامان جون به

آقاجون زنگ زد.

هنوز 5 دقیقه نشده بود که عمه خدیجه و عمه منیژه زنگ زدن تبریک گفتن.

شب ما باید خونه عزیز جون میرفتیم به خاطر همین من رفتم خونه

عزیز شب که بابایی اومد یه دسته گل خوشگل با 5 تا گل رز صورتی گرفته بود با یک کیک که یه جوجوی خوشگل روش بود


عزیزم واقعا شب فوق العاده ای بود یکی از بهترین شب های زندگیم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)