امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

من و مامان و بابام

امیر محمد جیگر

در تاریخ 1390/10/12  و

در ساعت 18:30 بدنیا اومد.

ختنه

سلام عزیزم 23 بهمن 1390 من و بابا تصیم گرفتیم شما رو ببریم برای ختنه قبلا در موردش تحقیق کرده بودیم که کجا برای این عمل خوب و مناسب هستش. الهی بمیرم برات مامانی خیلی گریه کردی تو راه برگشت هم همش ناله می کردی دیگه از دلمون نیومد توی اون وضع ازت عکس بندازیم.   دوست داریم پسرم ...
29 شهريور 1391

به خونه خوش اومدی

پسر طلا نوی خونه عزیزجون و عمه ها و پسرعمه منتظرت بودن . البته اینم بگم که روز قبل اومده بودن و تو بیمارستان دیده بودنت. وقتی رسیدیم چون روز واقعا سردی بود خونه رو حسابی برامون گرم کرده بودن و برامون جا انداخته بودن.   بعد از چند دقیقه دایی میلاد هم اومد که شما رو ببینه و چه قدر خوشحال شد. بعدش هم عزیز و مامان جون حمامت کردن عزیزم. ساحت آب گرم پسرم ...
6 شهريور 1391

عشق مادری

سلام عزیزم بعد از نیم ساعت از بدنیا اومدنت وقتی منو آوردن تو بخش شما رو هم آووردن و گذاشتن روی سینم تا می می بخوری .   قربون خدا بشم که خلقتش زیبا و کامله. بلافاصله حس مادر و فرزندی منتقل شد و شما هم فوری شروع کردی به خوردن. ولی خیلی زود خسته می شدی و می خوابیدی. شب اول چون مامان جون پیشمون بود خیلی خوب و راحت بود ولی شب دوم هر چقدر مامان جون گریه کرد نذاشتن بمونه.شما هم اون شب کلی گریه کردی . علاوه بر گریه خیلی هم جاتو کثیف میکردی ومن مدام باید پایین می اومدن تا پاکت کنم و دوباره پوشکت کنم. قربونت بشم وقتی صبح شد همش منتظر بودم تا بگن مرخصی شدیم تا بریم خونه. بابا و مامان جون اومده بودن دنبالمون . وقتی بابا کارهای ت...
5 شهريور 1391

سلام وروجک

سلام جیگر مامان روز12 دی 1390 یکی از بهترین روزهای زندگی منو بابا بود و دلیل اون ورود شما جیگر مامان به زندگی ما بود.   عزیزم اون روز هم طبق معمول من و مامان جون برای کنترل پیش دکتر به بیمارستان رفتیم که دکتر nst که کنترل ضربان قلب جنین هستش رو برام نوشت. قبلا هم چند بار انجام داده بودم به خاطر همین خیلی راحت رفتم برای انجامش وقتی تموم شد و مامای همون بخش نتیجه رو دید گفت به احتمال خیلی زیاد شما رو بستری میکنن. شما آماده هستی برای زایمان.   منو میگی میدونستم ورودت نزدیکه ولی خیلی دلهره داشتم. وقتی به مامن جون گفتم بنده خدا استرس گزفته بود و مدام میگفت چرا ، چی شده ، نگران نشی اصلا نترس زایمان خیلی راحته. منم م...
31 مرداد 1391

خرید لوازم نی نی

سلام امیر محمدم   باکلی ذوق و انرژی بالاخره با مامان جون و بابا سیسمونی شما جیگر رو کامل کردیم از همه جا هم یه تیکه داری.از مولوی بگیر تاخیابون بهار، پاساژ همایون و... تا سیسمونی شما کامل شد مامان جون بنده خدا فقط حرص خورد.   عزیزجون هم به بابا پول داد تا برات به سلیقه خودش اسباب بازی بگیره.   قربونت بشم اطاقت خیلی خوشگل شده.   دوست دارم زودتر بیای تا همه وسایلت رو استفاده کنیم. لباساتو بپوشی. توی وانت حمومت کنم.   الهی دورت بگردم ...
24 مرداد 1391

نی نی من چیه؟ دختر یا پسر؟

سلام عزیزم بلاخره بعد از کلی تحقیق درباره بیمارستان خصوصی و دولتی من تصمیم گرفتم برم بیمارستان دولتی. و چون بیمارستان لولاگر رو خیلی تعریفش رو شنیدم برای کنترل مرداد با مامان جون رفتیم اونجا. وقتی من رفتم پیش دکتر رو برگشتم مامان جون کل آمار بیمارستان رو درآورده بود. بیمارستان قدیمی هستش ولی کادر پزشکیش فوق العاده هستن بخصوص دکتر مامان که رییس بیمارستان هم هستش. دکتر یک سری آزمایش و یک سونوگرافی برای تعیین جنسیت برام نوشت. از همون جا یک زنگ به بابا زدم و گفتم امروز صدای قلب نی نی رو شنیدم کلی ذوقید. وقتی برگشتیم من اومدم خونه خودمون تا بعد از ظهر برم برای سونو به مامان جون گفتم نیا هوا گرمه. ساعت 3 بعد از ظهر راه افتادم به سمت مطب ...
22 مرداد 1391

نورکوچولو

  سلام جیگرم فردای جواب آزمایش من و مامان جون رفتیم مطب دکتر رزاقیان تا جواب آزمایش رو ببینه و اگر چیزی لازم بود بگه. بعد از تبریک و یک سری نصیحت گفت برو بخواب رو تخت تا سونوگرافی کنم. وای کلی استس داشتم. اگه امان جون نبود حتما گریه می کردم. تقریبا دو دقیقه ای گذشت تا گفت اینم قلب جنین .خدای من بهترین حرفی بود که زد یه نور کوچولو که روشن و خاموش می شد. قربونت بشم قرار شد ماه بعد دوباره برم پیشش. وقتی به بابا زنگ زدم وگفتم خیلی ناراحت شد که چرا نتونسته ترو ببینه. و باید تا ماه بعد صبر می کرد. الهی دورت بگردم مامانی من ...
20 مرداد 1391

خبرخوش

  عز یز دل مامان روز اول خرداد بود که با اصرار بابایی و مامان جون من بالاخره رفتم برای آزمایش مامان جون اینقدر استرس و ذوق داشت خودش رفته بود که جواب رو بگیره و وقتی خانم منشی گفته بود آماده نیست گفته بو د من همین جا میشینم تا آماده بشه بعد از اینکه فهمیده بود شما تو دل مامانی هستی با گریه تمام راه رو اومده تا به من بگه . من تازه داشتم آماده می شدم برم جواب رو بگیرم که مامان جون زنگ زد و اومد تو همون دم در ِّدرحالی که گریه می کرد گفت: « مامان شدنت مبارک » دیگه کسی نمی تونه بچشو به رخ تو بکشه. بعد از کلی گریه به بابایی زنگ زدیم باور نمی کرد مد...
20 مرداد 1391