امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

من و مامان و بابام

نورکوچولو

  سلام جیگرم فردای جواب آزمایش من و مامان جون رفتیم مطب دکتر رزاقیان تا جواب آزمایش رو ببینه و اگر چیزی لازم بود بگه. بعد از تبریک و یک سری نصیحت گفت برو بخواب رو تخت تا سونوگرافی کنم. وای کلی استس داشتم. اگه امان جون نبود حتما گریه می کردم. تقریبا دو دقیقه ای گذشت تا گفت اینم قلب جنین .خدای من بهترین حرفی بود که زد یه نور کوچولو که روشن و خاموش می شد. قربونت بشم قرار شد ماه بعد دوباره برم پیشش. وقتی به بابا زنگ زدم وگفتم خیلی ناراحت شد که چرا نتونسته ترو ببینه. و باید تا ماه بعد صبر می کرد. الهی دورت بگردم مامانی من ...
20 مرداد 1391

خبرخوش

  عز یز دل مامان روز اول خرداد بود که با اصرار بابایی و مامان جون من بالاخره رفتم برای آزمایش مامان جون اینقدر استرس و ذوق داشت خودش رفته بود که جواب رو بگیره و وقتی خانم منشی گفته بود آماده نیست گفته بو د من همین جا میشینم تا آماده بشه بعد از اینکه فهمیده بود شما تو دل مامانی هستی با گریه تمام راه رو اومده تا به من بگه . من تازه داشتم آماده می شدم برم جواب رو بگیرم که مامان جون زنگ زد و اومد تو همون دم در ِّدرحالی که گریه می کرد گفت: « مامان شدنت مبارک » دیگه کسی نمی تونه بچشو به رخ تو بکشه. بعد از کلی گریه به بابایی زنگ زدیم باور نمی کرد مد...
20 مرداد 1391

بابا و مامان جون

سلام کوچولوی من روز 2 تیر من و مامان جون برای کنترل پیش دکتر رزاقیان رفتیم. قرار شد بابا از سمت محل کارش بیاد. هوا خیلی گرم بود الهی بمیرم بابا برای اینکه به موقع برسه و بتونه ترو ببینه با موتوراومده بود. وقتی نوبت ما شد و رفتیم داخل مطب دکتر اول گفت برو اطاق بغل ضربان قلب نی نی رو گوش کنیم ولی بعد پشیمون شد و گفت برو بخواب سونوگرافی کنم. وای مامانی ن کلی موقع سونو خندیدم بابا و مامان جون به خاطر دیدنت همدیگرو هل میدادن. بابا می گفت: مامان یه کم برید اون طرفتر. مامان جون می گفت: نه من نمی بینم شما برو اون ورتر. قربونت بشم اون روز داشتی شصتت رو می خوردی و یه پات رو روی اون یکی گذاشته بودی. وقتی دکتر گفت همه چی مرتبه ...
20 مرداد 1391

عذرخواهی

سلام پسر گلم می دونم کوتاهی کردم ولی بالاخره وبلاگتو ساختم وسعی می کنم زود زود مطالبش رو آماده کنم. قربونت بشم ...
20 مرداد 1391