امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

من و مامان و بابام

سلام وروجک

1391/5/31 9:52
نویسنده : مامان و بابام
775 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان

روز12 دی 1390 یکی از بهترین روزهای زندگی منو بابا بود و دلیل اون ورود شما جیگر مامان به زندگی ما بود.

 

عزیزم اون روز هم طبق معمول من و مامان جون برای کنترل پیش دکتر به بیمارستان رفتیم که دکتر nst که کنترل ضربان قلب جنین هستش رو برام نوشت.

قبلا هم چند بار انجام داده بودم به خاطر همین خیلی راحت رفتم برای انجامش وقتی تموم شد و مامای همون بخش نتیجه رو دید گفت به احتمال خیلی زیاد شما رو بستری میکنن. شما آماده هستی برای زایمان.

 

منو میگی تعجب

میدونستم ورودت نزدیکه ولی خیلی دلهره داشتم.

وقتی به مامن جون گفتم بنده خدا استرس گزفته بود و مدام میگفت چرا ، چی شده ، نگران نشی اصلا نترس زایمان خیلی راحته.

منم میگفتم نه بابا برای چی بترسماسترس

همون موقع به بابا زنگ زدم ، بابایی گفتم همین الان راه میافتم ولی من گفتم بزار مطمئن بشیم بهت خبر می دم تا بخوام جواب رو به دکتر نشون بدم ایشون رفتن اطاق عمل و باید منتظر میشدیم.

 

وای چقدر وقت دیر میگذشت، در آخر هم یه دکتر دیگه جواب رو دید و گفت بله شما باید بری اطاق زایمان

قلبم داشت می اومد تو دهنم. به بابا زنگ زدم گفت: الان می رم ساک لباسا رو میارم.

ولی من با اصرار گفتم نه حالا شما بیا فکر نکنم الان زایمان کنم.

ساعت 3 و 30 دقیقه منو پذیرش کردن و رفتم داخل تا لباس عوض کنم و کارام هماهنگ بشه ساعت 5 شد.

وقتی روی تخت بودم و سرم تو دستم بود به ساعت نگاه کردن دیدم 5 و 15 دقیقه هستش مدام آیة الکرسی میخوندم و دعا می کردم که بقیه مامان ها و من زایمان راحتی داشته باشیم و نینی هامون سالم بیان بغلمون.

ساعت 5 و 30 دقیقه دوباره ضربان قلب شما رو گرفتن و گفتن ضعیف وای مردم گفتم نه خوب تکون می خوره گفتن اشتباه می کنی.

دکتر اومد دید و گفت بفرستیدش اطاق عمل نی نی باید زود بیاد بیرون. من مدام میگفتم: کی من ، من برم اطاق عملگریه

توی اطاق عمل از کمر بیحس شدم ولی تمام بدنم یخ کرد. به دکتر بیهوشی گفتم .گفت نه عزیزم فکر میکنی.

ساعت6 و 30 دقیقه

من فقط یک لحظه صدات رو شنیدم وقتی آوردنت جلوی صورتم کاملا بی هوش شدم. دیگه چیزی یادم نمیاد تا آوردنم بیرون و مامان جون و عزیز رو بالای سرم دیدم.بعدش هم بابا اومد بالای سرم یکمی هم عصبانی بود منتظر چون طفلی ظهر برای آوردن مدارک تا خونه اومده بود ولی من نذاشتم لباسا رو بیاره

و اون موقع که شما بدنیا اومدی بابا تو راه بوده که لباسای شما رو بیاره.

عزیزم بهترین لحظه زمانی بود که شما رو آوردن و گذاشتن رو سینه ام و شروع کردی به شیر خوردن.

 

الهی دورت بگردم.

 

زیر سایه پروردگار همیشه سالم و سرزنده باشی

 

                                          امیرمحمد مامان

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)